ساده نیامدی که چنین ساده بگذرم....

احساس تیغ روی رگ پر خروش عشق
روی زلال آینه ها نقش تازه ای
از رد دست های کسی بر نقوش عشق
ساده نیامدی که چنین ساده بگذرم
از بارهای بی سرو پا روی دوش عشق
جان بر لبم رسید که یارِ خودم شوی
مال من است سهم همه نیش و نوش عشق
دست و دلم به لرزه می افتد،خدا گواه
از خنده های هرزه که سر برده توشِ* عشق
...
یک مشت گرگِ بره نما، خرقه پوش عشق
دست تو نیست، روزی اگر مبتلا شوی
حالا که بسته است لبان خموش عشق
این روزگار بدتر از این می شود اگر
هی دست ، بیشتر بشود در فروش عشق!
می نو
91/8/2
*توش=طاقت

برچسبها:
خطر مکن سر این سوزن، سوی حباب خودت باشد
مرا به دست کسی بسپار، که انتخاب خودت باشد
کسی که آینه ای از تو، تب سراب خودت باشد
کسی که هق هق هر روزم، کنار خاطره های تو
کلافه اش نکند از من ، به صبر و تاب خودت باشد
کسی که بگذرد از روحم، مرا جدا نکند از تو
پناه سایه ی هر روزت، شبانه خواب خودت باشد
اگرچه زندگیم بی عشق، به رودخانه ی بی آبی ست
مباد عاشق من باشد، مباد عذاب خودت باشد
تمام گرمی من از توست، به بود توست که می رویم
مباد اجازه دهی ابری، بر آسمان خودت باشد
به "بود" ها که امیدی نیست، " همیشه" ها همه غمگینند
دلم خوش است به مرگی که ، سبب طناب خودت باشد
بگیر دست مرا تا شعر، بزایم از سر دردی که
وضوح عکسی از احساسم، میان قاب خودت باشد
طناب رابطه ها ترد است، هر آنچه خاطره ها تیزند
خطر مکن سر این سوزن، سوی حباب خودت باشد
می نو

برچسبها:
شهربازی حباب
تاب، تاب، تاب، تاب، شهر بازی حباب
من،من،رو هوا،ماهی بدون آب
تو،تو، زندگی،زندگی بدون تو
درد کاکتوس ها، بی حضور آفتاب
سنگ های روبرو، حرف های پشت سر
قرص های لعنتی، قرص های اضطراب
شب،شب،شانه ها،شانه های بالشم
هق،هق،گریه هام،این عصاره ی مذاب
تب،تب،شعله هات،سر کشیده از تنم
دل،دل می کند، عشق پشت این نقاب
آب از سرم گذشت،خواب از شبم پرید
کاسه،کاسه، پر شده،صبر من از این سراب
شهربازی تو و، بازی جنون و عقل
باخت های پشت هم،بردهای بی حساب
تاب،تاب انتظار،چرخ چرخ سرنوشت-
گشت و عاقبت نشد،خرس کوچک انتخاب
شهربازی من و ، دور دور اشتیاق
دست های بی حضور، هست های بی جواب
تن نمی دهم به هیچ، هیچ اگر نبود توست
می روم به چاه عشق،با طناب،بی طناب
می نو
90/5/15

برچسبها:
بوسیدن عروسکم هر شب به جای تو!
بوسیدن عروسکم هر شب به جای تو
آغوش های خالیِ از تو برای تو
دائم مرور عکس تو در پرده های راز
دلخوش شدن به چند دقیقه صدای تو
گاهی حضورت آن طرف میز کافه ای
دستم که می خورد گره در دست های تو
از کوچه های دلهره آرام رد شدن
پاهای سست من که به دنبال پای تو
دلتنگی کشنده ی پایان هفته ها
حبس نفس در آنچه نباشد هوای تو
مال تو بودن و همه ی عمر سایه وار
چون کهنه عکس تار پر از خط تای تو
حسرت برای ساده ترین اتفاق ها
حسرت برای هر که نبود آشنای تو
هر شب تصور تو در آغوش دیگری
هر روز لال تر شدن من ، بهای تو
سهم من از تو کم تر از احساس سنگ هاست!
سهم تو از من انده بی انتهای تو
باید قبول کرد که ما هم نخواستیم
چیزی جز اشتیاق من و ابتلای تو!
وقتی شکست سد صدای مرا سکوت
تنها امید من به تو بود و دعای تو
حالا رسیده میوه ی این اشتیاق تلخ
مانده ست با من و تو چه باید....خدای تو!
می نو
90/5/3

برچسبها:
پرده ها را بکش که دور شود، شعله های سپیده از تنمان
پرده ها را بکش که دور شود، شعله های سپیده از تنمان
مگذار آفتاب سر برسد، پا کند توی کفش امشبمان
بعد از اینجا کجاست خوشبختی؟ در هیاهوی سرد آدم ها!
دور کن دستمال حسرت را، از سر داغ و تشنه ی تبمان
بغض پشت حصار چشمانم،دارد از فرط غصه می ترکد
خرد کن ساعتی که می گذرد، اینچنین مثل آب از سرمان
پلک بر هم نمی گذارم تا، خواب از هم جدایمان نکند
پشت درها نشسته خورشیدی، که طمع می کند به بسترمان
یک به یک هر ستاره می افتد، توی گرداب تلخ عقربه ها
این سه پیکان تیز می چرخند، می رسد عاقبت به نوبتمان
خسته ام مثل تنگ مفلوکی، از تکان های ماهی اش در آب
خسته ام از هجوم هر حرفی، به حریم سکوت و صحبتمان
مثل دود غلیظ یک سیگار، بر تن این اتاق می پیچیم
از گسستن نگو، نگو وقتی، در هم آمیخته هم و غممان
نه امیدی به بودنت دارم، نه دلیلی برای ماندن تو
ترسم از درد تیشه هاست بر این، ریشه های عمیق و محکممان
درد یعنی نبودنت وقتی، دو قدم آنطرف ترم باشی
مرگ یعنی سکوت، وقتی حرف ، نشود جا به حجم خلوتمان
عشق ما نور بود، آتش بود، که سیاهی گذاشت دیده شود
از سپیدی روز بیزارم، "دامن شعله های حسرتمان"
پرده ها را بکش امیدی نیست، به جهانی که سخت داد و .... گرفت
کل دنیا درست خواهد شد، از در آغوش هم نبودنمان!!!
شب به شب شانه کن امیدم را، گره ای بود اگر به باد بده
صبح آوار می شود خورشید، روی رویای ترد بودنمان
می نو
16/1/90
ps: پاییز را چون دندان عقل ناقصی از من جدا کن که پنجره ها رو به هر سو که باشند، بی پرده جدامان می کنند.
عاقبت روزی من و تو از این سوال بی جواب پروازی تجربه خواهیم کرد که هیچ پنجره ای وسعت آن را به رویای خویش هم ندیده.

برچسبها:
بیزارم
از موج ها بیزارم از دریا، بدون تو
از هر چه با تو آرزو ... اما بدون تو
از روی شن ها راه رفتن های تکراری
تا این هوای شرجی گیرا، بدون تو
این لحظه ها سخت است اما می دهد یادم
عین شکر خوردن شود هر جا بدون تو
حتی زمان لج کرده ، درجا می زند انگار
اصلن دوباره می رسد فردا، بدون تو؟
خالی ست جایت، مثل جای دلخوشی در دل
بسته ست بر رویم همه درها، بدون تو
یک روز اینجا جای خوبی بود، زیبا بود
دارد جهنم می شود حالا، بدون تو
باران و جنگل های سبزو جاده های خیس
نقاشی زیبای بی امضا، بدون تو
دود و دم تهران شرف دارد به این دوری
دارم میفتم با غمت از پا، بدون تو

برچسبها:
شاید منم پروانه شوم
جایی برای ماندن
تا...
همیشه
در کمین خنده های مستانه
گریه ،
دندان تیز کرده است.
وقتی خوشبختی
تعبیر صادق تمام خوابهایت می شود ،
آن هنگام که خنده ،
دم به دم به لبانت بوسه می زند
و شادی محض
دلت را به خلسه ای عمیق می کشاند ،
هر نفس به یاد آور ،
که نه گوش شیطان کر است
و نه چشمان حسود کور
نمی شود این همه خندید ،
این همه خوشبخت بود...

برچسبها:
مهربان
مهربان
آنقدر شاعرم امشب که فقط ،
سایه مهرتورا کم دارم
باتو هستم
ای سراپا احساس
خون تو در رگ من هم جاریست ،
جنس ما جنس بلد بودن کانون گل است
نازنین
زندگی جای هدر دادن فرصتها نیست ،
ما مطهر شده ایم ،
پیش رو راه رسیدن به خداست
…
مهربان
سبد معذرتم را بپذیر ؛
کودکی هستم شوخ خانه ام در ته بن بست فراموشی یک زوج قدیمی مانده
خانه دل اما ، جای بکریست هنوز ،
پر سبزینه و ریحان و غزل ،
پر تکرار گیاهان نمو ،
پر ابیات ملون شده در خمره عشق ،
پر انوار خدا.
داخل خانه دل ؛
جای جمعیت هرجائی نیست کل دارائی من تازگی دلکده است
من به دل راز رسیدن دارم ،
من به دل ثروت هنگفت عدالت دارم ،
خوب می فهمم اگر در باران ،
چتر خود را به کسی بخشیدم؛
توشه رفتنم از لطف خدا آکنده ست
خوب میدانم اگر جای توپیشم خالیست ؛
حکمتی در کارست
…
مهربان
سبد معذرتم را بپذیرکار کودک این است ؛
اولش حرف زند ، به تامل بنشیند بعدش
آنقدر شاعرم امشب که فقط ؛
بیستون کم دارم ،
تیشه عاقبتم را بدهید
آنقدر ساده سخن میگویم ؛
که اگر یکنفر از کوچه دل درگذرد ،
دل و دلداده روهم ببیند
…
مهربان
ساعت الآن دقیقا خواب است
- و من و پهنه کاغذ بیدار
روی تو در نظرم نقش نخست ،
و خدا شاهد دیوانگی بنده بازگوشش
وخود او میداند ؛
که دلم آنقدر آغشته به توست ؛
که اگر از صف فردوس برین ،
طیفی اندازه صد نور میسر سازد
من به آن طیف نبخشم ، دانه ای از مویت
…
مهربان
بازهم ،
سبد معذرتم را بپذیر
آنقدر شاعرم ازتو که نمیدانم کی ،
واژه ات راهی شعرم شده است
لحظه ای گوش بکن ،
یک موذن مست است
آنقدر خوب اذان میگوید ،
گوئی او عکس خدا را دیده
خوش بحالش اما ؛
طرح زیبای خدا را گاهی ،
میتوان در پس سیمای عزیزی جوئید
…
مهربان
دیرزمانیست که من این مسئله را فهمیدم ؛
…
مهربان
آنقدر شاعرم امشب که زمین ،
در پی زمزمه ام مست شده ست
سر ببالین مدارینه کرات نهاده ست و باز
گوشهایش بمن آویزانند
آنقدر شاعرم امشب که دلم ،
از پس سینه برون آمده باز
او نگاهش به من است
من نگاهم به قدم رنجه تو
آنقدر شاعرم امشب که فقط ،
روح روحانی تو حال مرا میفهمد
…
مهربان
عاشقی ؛ بارش احساس به روی ذهن است
عاشقی ؛ لمس خدا با چشم است
عاشقی ؛ مظهر نوبودن دل ، در حیات ازلیست
ومن امشب از عشق ، بخود می پیچم
بعد از امشب شاید ،
نقش اعجاز تو را طرح زنم
…
مهربان
ترکه فرضی تنبیه من آماده نشد ؟
یا مرا چوب تادب بنواز ؛
یا بیا و سبد معذرتم را بپذیر
…
مهربان
لذت صبح مجدد اینجاست ،
میروم تا با آب ، غسل آزاده شدن باب کنم
دیگر آن جمله سهراب مرا حسرت نیست ؛
" کعبه ام مثل نسیم ،
میرود باغ به باغ ،
میرود شهر به شهر
ثروتی بیش بمن داده خدا
…
مهربان
از سر کودکی من بگذر ،
باید آرام به سجاده تعظیم روم ،
شعرم آخر شده ، انگار زمان وصل است
" به خدا میدهمت عاریه وار
مال یک دوست

برچسبها:
بارانی ام
از سهم محبت تهفه ندارم امشب بی قرارم، پناهی ده گر آرام بمانم امشب
می بینم که آسمان دوست ندارد آفتابی باشم ، چرا خود همیشه در میان ابرهای سفید پنهان می کند و می گوید اگر
آنچه امشب بر سر انگشتان می آورم شاید بمانند دیگر یادگاری های این دفتر کوچکی است که کسی نتوانسته است آن را بخواند و اگر هم خوانده نتوانسته آنچه را که به ادراک من رسیده است درک کند.
این روزهای بی قراری خود را گم کردم پشت هزار واژه پر ابهام که کسی نتواند ، حقیقت تصمیم من در چیست ؟ ابهاماتی که من به انکار زمانه رسانده ام ، آری باز طعم تصنیف من گنگ و نا فهمیدنی گشته چرا که خاطرات را اینگونه می نویسم تا در آیینه نداند خستگی این چشم ها از چیست
خسته ام از بی خوابی و خوشحال از تلاش برای زندگی و زندگانی ، زندگی که به سان نامه های باز نکرده ای می ماند که ما هرگاه سر هر نامه را باز می کنیم به گذشته فکر می کنیم که اگر راهی دیگر را انتخاب می کردیم باز هم چینین نامه ای برای ما گشودنی بود؟ آری نگاه های کال دیگران مرا از همه چیزم دور نگه داشته حتی از خودم ، خودی همیشه مایه افتخار بود ولی حالا فقط انتظار می کشد تا کسی بخواند و بفهمد که چرا این پسرک اینگونه غمگین می نویسد
گوشه از اتاق نشسته ام و ذل می زنم به قاب عکس رو به رویم به فکر فرو می رود که هر گوشه این اتاق بنشینم باز هم همون نگاه منتطر در چشم هاست که مرا وادار می کند برای زیستن دیگران بشتابم و بنویسم و بنگارم ، زمان فرا می رسد و من کودکی می شوم که کاغذ سفیدی جلوی خویش می بیند و می خواهد فقط با رنگ های گرم نقاشی کند ، ولی چشم بسته نقاشی کرد و وقتی چشم هایش را باز کرد فقط زمستان زندگی خویش را ترسیم کرد و حال هر بار که پسرک کاغذ سفیدی بر می دارد تا رنگ نقاشی اش را از نو بکشد نمی داند که چرا به طلسم زمستان اسیر گشته... دلم هوای یک لیوان چای گرم کرده تا زیر این باران ، سر بکشم .شاید کامم بسوزد ولی حوس است مثل زنان حامله که ویار طلب کردن چیزی را دارند ...شاید منم حامله اتفاقی ام
وقتی کنار میزم نشسته ام نگاهم همیشه به خود نویست که با آن شعرهایم را می نوشتم و حالا دیگر جوهری ندارم تا تازه اش کنم و بنویسم
آنگاه که ترانه آسمانی می چکید
تنهایی را اسیر می شود
آری اسارت در چشم هایی سیاه و مهربان
نگاه رهگذری دیوار اتاق ام را لرزاند و به اشارتی گفت
غمی خفته در چشم
منتظر باران است
عاشق دریا
و چه خسته تنی دارد
در حسرت جمله است
از طروارت زندگی بی سهم نیست
از دست رفته است ...فراری از آرزوست
نفس تاره می کنم
بارن بهار تند و زود قطع می شود و همه را خشنود از باریدن نعمت می کند و چه سر کش می شوم وقتی زیر باران خیس خیس می شوم و جان دمیده می شود تا برای خود ، دگری باشم .من دیگری هستم که امید بدست آوردن ها برای سهل سهل گشته و من شدم حرف اول نگاه های دیگران که می گویند ببینید که چه سختی ها او را از پای نشکست و برای جنگ روزگار استوار ایستاد در تلاطم زندگی.
ملودی آرامی است صدای طبیعت، گوش کن .به من ، حتی به تو پاسخ می دهد .بیا از تنبلی چشم های گربه بگذر و دست هایم را بگیر تا بدانی طعم عاشق بودن من چه حس زیبایی می دهد ، قسمت این نیست که تو حساری بکشی دور خود تا من از تو دور بمانم
بیا آهنگ بنویسیم .تو بخوان ، من می نوازم سهم هر یک باید چیزی اشت تا هر یک قسمتی از زندگی را بیابیم و برسانیم تا قلم هایمان جوهر زندگی بگیرد و نگوییم چیزی جز نام به یادگار نداشتیم
دچار سرگیجه شدید شده ام ، به سمت پنجره چند گام بیشتر نمانده می خواهم امشب با صدای باران بخواب بروم...کسی هست تا پنجره مرا راهنمایی کند؟
چرا صدای رعد و برق منو می بره به دوران بچگیم به گذشته ها

برچسبها:
...چشم...
شمع چشم هایی من می سوزد
با آنکه آسمان می گیرد
می بارد و مرا در حجوم بودن ها تنها می کند
بودن تو و بودن هایی که مرا به انتظار نبودن می گذارد و شوقی که از حزن بودنم در میان این آرامش نسبی دنیا نشات گرفته است
سرد است چشم های تو اما نمی دانم چه دارد آن چشم های تو که هر بار که به نقشی از تو می رسم خود رد میان آن ملایمت غرق می کنم
تنها آیینه باوری است که این روزها می شناسم و دریغ می بینم
با تو گرم می مانم ولی تو سرد می کنی
نمی دانم کجای سرنوشتم نوشته شده است ، که باید تهی گرددم از هر چه احساس گرم ، از هر چه عشق ،شاید تمام معنا امشب از نوشتن سهمی خواستن از زندگیست...مدام گذاشتم برای این و آن که حالا کم آورده ام سهمی از خود را برای حیات این سرنوشت
برای من همین بس است بودنت؟ می گویم اضطراب های شبانه ام نمی گوید لحظه ای رویا زیبا ببینم
کم می آورم بودنم را برایت ...کم می شوم وقتی می بینم روزی نیست به یادت نباشم ولی تو سخت می گیری به دلی از حقیقت جبران دارد فراموش می شود، تو مرا به سردی نمی کشانی آیا؟
این روزها هرکس نام را به زبان می آورد می دانم چه می خواهد از من ...دریغ نکردم حتی ذره ای ...سخت است به یاد آوردن احساس رنگی که در قلبم می تپید؟

برچسبها:
پرواز در آسمان
می دانم بسیار رنگ باخته ای و حجم جنون امواج تنهایی تو را مجنون خویش ساخته است ولی نمی دانم به کدام گام نگرفته ای تو عاشق می خوانند
دل ...همین دل این حس آشنای غریب می شناسد و او را به خود راه می دهد
راهی که از نگاه پنجره و صدای گنجشک های به خواب رفته نشأت گرفته است و این افسوس بودکه در بطن اتفاق امروز به سراغ آمد و با بازدم نفس هایم که بر شیشه سرد اتاق هایم می نشست جان گرفت
این تنها دلی است که مجرم در جرم نکرده واقع گشته و هیچ کس و هیچ چیزی پاسخ این حکم به اجرا در آمده را نداد.
از قول دوستی نصیحت شنیدم که هرگز کسی را دوست ندار که تو دوست نمی دارد
و آنگاه است تو محکوم می شوی
تو مجروح می شوی
و باز قلبی شکسته در سینه ات می تپد
می خواهی با قلبی باز شکسته همچون زمین صحرا زنده باشی...؟
کاش می شد لااقل خدا توان می داد تا این اتفاق ها خوب تمام می شد تا من باز وقتی می خواهم از آسمان بنویسم زمین بی آب نباشم
دریا نه لااقل رود باشم بر این خشکی
آسمان این روزها با من مهربان است هر چه می گویم آن می کند که من می خواهم ...می گویم ببار می بارد می گویم بتاب می تابد و تو آسمان من تو را بیشتر از هر چیز دوست می دارم و می ستانم ولی تو در من هیچ نمی بینی جز سادگی
خوب است کم و بیش ساده هستم که تو مهربانی با من ...با منی که آشفته آبی تو ام
دوست داشتم به جای دو دست ، دو بال داشتم تا پرنده ای می بودم سرکش که تا اوج تو می رسد
باور نداری که می گفتم کاش سهم من از تو دست هایت بود چه می کردم ...آری حالا که نیست
دلم هوای خریب پایان یافتن پاییز در خود دارد ، همان حس درختان که از بیداری خسته اند
من هم خسته ام از هر چه بیداری ایست ، کمی آرامش خواب می خواهم نه آرامشی خوابی که با خوردن این شکلات های تلخ نسیبم می شود ، از همه این خواب ها بیزار گشته ام
آری ...هیچ چیز مرا از حجم پر سکوت پنجره نمی رهاند
و فریاد می آید عشق
عشقی به گرمی سیب
کدام عشق ، کدام سیب؟
می خواهم برسم تا خودم، به همراه آسمان
گمان کنم من راهی دارم به دریچه باز خلوت و سکوت که مدام در آن به افکارم می رسد
...
پ ن » این روزها دلشوره درس هایم به دوش می کشم و جایی برای بودن ندارم ...درسایم به امید خدا می خوانم ولی محتاج دعاهای شمایم ، برایم زیاد دعا کنید هر کجا که هستید ، حتی پشت چراغ های قرمز
پ ن » باز هم آدینه ای آمد ، ولی مهدی کجاست ....یک نفر می گفت :مهدی جمعه ها در کربلاست
سلامتی آقا صلوات

برچسبها:
و پرواز
فکر کن که چه تنها که ماهی کوچک دچار آبی بیکران باشد ...
آره دارم از لحظه های تنهایی می نویسم از ترس از رسیدن و دریا نشدن
عجیب است که دو روز دلم گرفت و باران یکریز بر سر این دیــار مــی بارد
شاید پاییز است ولی من از تمام دل گرفتگی ها خسته ام
این دقایق دارم می رسم به خاموشی
و سکوت
این تنها صداقتی است که من می شناسم که هیچ جای این دنیا پیدا نمی شود .نمی دانم چرا سرد شدم ...خسته ام خیلی
خیلی یعنی زیاد .....از همه نه ...از خودم
حس می کنم محتاج دستانی شده ام که صدایش می کنم به صدای من هیچ پاسخی نمی دهد .می دانم گناهم از آنی که بخواهم به زبام بیاورم بیشتر است ولی دلم می خواهد به جمکران بروم ...
دلم پرکشیده برای آقا ...حس می کنم از خدایم دورم ...آنقدر دور که خود نمی دانم این فاصله از کجا آمده و به کجا می خواهد برسد ولی می دانم موفقیت من در گرو همین کم کردن فاصله ام است با خدا ...
خدا ...؟چه کنم که از خودم راضی باشم به گانم این روزها همه از من راضی اند آن طور که از مادر راضی بودن ...شاید وقت آن شده است که یاد کنم از حروف که که شاید به مزاج بعضی خوش نیاید ولی می دانم این نگاه من در آیینه دیگر نگاه باران نیست به آیینه ..آیینه ای خاک گرفته و فراموش شده ...
به قول خودم دلم لک زده برای کمی نگاه معنی دار ...کاش آنچه پس پرده بود را فقط من می دیدم تا آسوده و آرام امشب بالش تنهایی ام بغل بگیرم تا ....تا نمی دانم کجا هایی که حتی کلاغ قصه من نمی دانم .
شاید آنجایی دلم آرام گردم...آرام تا آسوده بخواب برم ...شمار روزهایی که پلکهایم سنگینی روزهای و سال های قبل را حس نمی کند را دیگر از دست داده ام.
می خواهم آسوده باشم .آســـــــــــــــــــــــــــــــوده

برچسبها:
هر شبِ با تو بودن
آرامشم
میدونی ؟!
هربار که میای تو بغلم
بعد سرت رو میزاری روی سینه ام
بعد الکی و از روی شیطونی
با چشمای بسته
که مثلاً خوابی
هی خودت رو تو بغلم جا به جا می کنی
بعد که یه نفس عمیق می کشی و بلافاصله لبخند میزنی
از رضایت و آرامشی که داری
بعد مثل لبای ماهی کوچولو ،
یواشکی بدنم رو یه بوس کوچولو میکنی
بعد پاهاتو گم میکنی لای پاهام
بعد دستاتو جمع میکنی تو بغل خودت و
مثل نی نی کوچولوها که آرومترین جای دنیا بغل مادرشونه
خودتو تو بغلم جمع میکنی
بعد منم هی خندم میگیره از این شیطونیات
بعد موهات میریزه روی صورتم و
منم میگیرمشون به دهانم
بعد خودت رو می چسبونی به من و
از بس بازی بازی کردی خسته شدی
چشمات آروم بسته شدن و خوابت برد
اما من ،
هنوز دارم نگاهت میکنم
هوا روشن میشه
اما من ،
هنوز دارم نگاهت می کنم
دوستت دارم
...
وای خدا
میخوام بگیرم بخورمت

برچسبها: